توضیحات
برف گرفته بود. حلقهی کوچکی را که آچارها را کنار هم نگه میداشت باز کرد. آچارها را یکی یکی پرت کرد توی برفها. خندهاش گرفت. نامهی بازنشستگیاش را از جیبش در آورد. فندکش را گرفت زیرش و کاغذ آتش گرفته را ول کرد توی هوا. بعد گشت و از توی جیب کاپشنش کارت ملی و کارت شناسـایی راه آهـن و شناسـنامـهاش را در آورد. فنـدک زد. دود میکردند. وقتی شعله دستش را سوزاند، مدارکش را توی هوا ول کرد. چند قدم دیگر رفت. ایستاد. به آرمِ راه آهن روی آستینهای کاپشنش نگاه کرد. کاپشن را در آورد. پرت کرد روی برفها. نشست و فندکش را گرفت زیر کاپشن و نگه داشت. سوختن انگشتش را روی لبهی فلزی فندک تحمل کرد تا پارچه آتش گرفت. ایستاد به تماشای سوختنش. چشمش افتاد به کفشهای کار زمختش. آنها را هم درآورد و انداخت توی آتش لباس.