توضیحات
در بخش هایی از کتاب یافتن چیکا میخوانیم: به خاطر دارم که بارها و بارها وقتی من و تو پیادهروی میکردیم، بیترغیب، دستت را دراز میکردی و دستم را میگرفتی... انگشتان کوچکت درون انگشتانم میلغزید. دلم میخواهد به تو بگویم که این اتفاق، چه حسوحالی داشت، اما به حدی عظیم است که در قالب واژگان نمیگنجد. فقط میتوانم بگویم که حس پدرانگی به من میداد؛ و تقریباً کل آموختههایم را مرتبط با این نقش، از مردی یاد گرفتم که پرورشم داد، و بقیهاش را نیز از تو فرا گرفتم. کودکان، جانسختیِ خاص روح کوچولویشان را دارند، روحی که میتواند حتی به آدمبزرگهای دلواپسِ دوروبرشان نیز آسایش ببخشد. هیچکداممان از فردایمان خاطرجمع نیستیم. کاری که با امروزمان میکنیم، اثرگذار است. چیکا هر روزش را سرشار میکرد. کل روزش را شاد و علاقهمند، بهطور کامل تجربه میکرد. کل روزش را خوش میگذراند و همیشه و همیشه یک نفر را تحت تأثیر قرار میداد، اغلب به این شیوه که لبخندی بر لبشان مینشاند. خاطرهنگاری ساده، بیریا، نشاطبخش و اثرگذاری دربارهی اینکه عشق، حد و مرز نمیشناسد و محصورشدنی به قومیتگرایی، مذهب، تحصیلات و ثروت نیست. داستانی لطیف دربارهی اینکه خانوادهها شبیه آثار هنریاند که میتوانند از مواد فراوانی ساخته شده باشند. نقد کِرکِس