توضیحات
در بخش هایی از کتاب پرندهی شیرین جوانی میخوانیم: چنس: نه، گوش کن. نمیدونستم یه ساعت تو این اتاقه. پرنسس: گمونم تو هراتاقی که آدم باشه ساعت هم هست... چنس: صدای تیک تاک میده، هیجانش شبیه تپش قلب نیست. ولی یه دینامیت آرومه، یه انفجار تدریجی، دنیا یی که توش زندگی میکردیم رو میترکونه و به تیکههای کوچیک و سوخته تبدیل میکنه... زمان... کی تونسته از پابندازتش، اصلاً کسی هست که بتونه شکستش بده؟ شاید یه قدیس یا یه قهرمان، ولی نه چنس وین. عمرم با چی گذشت؟ زمان؟ پرنسس: آره،زمان. چنس: ...جوندهست،مثل یه موش، پاش توی تله گیر کرده، پاشو میجوه، حالا که پاشو کنده و آزاد شده، نمیتونه بدوئه، نمیتونه بره، خون ازش میره و میمیره... (از متن کتاب)