توضیحات
در بخش هایی از کتاب پایین، گذر سقاخانه میخوانیم: تو با اونهمه وقار و اون یال و کوپالت واستاده بودی اونجا تسبیحتو میزدی؛ اما هرگز سرتو بلند نکردی یه نظر جلوتو نگاه کنی که آخه این کیه که به دامِ تو افتاده داره بال بال میزنه… تا به امروز، تا همین اسّاعه کسی جرئت نکرده بود بالای حرف من حرفی بزنه. هیچکی نتونسته بود خلاف میلِ من حرکتی بکنه. و... با خودم میگفتم تو بیخود پهلوون شهر ما نشدهی، بیخود به خوابهای من نمیآی، توی اون تالار آینه، کنار چشم? آبی... فقط دلم واسه طلعت میسوزه که طفلی پای دار قالی باید قوز بیاره و چشماش در انتظار بخت سفید بشه.