توضیحات
در بخش هایی از کتاب نیمهی پنهان پزشک میخوانیم: منِ دانشجو قادر به درک و تشخیص این موضوع نبودم که اشتباه در شیمیدرمانی موجب مرگ بیمار شده بود یا سرطان خون ِپیشرفته. اما آنچه شاهدش بودم، تأثیری بود که این اتفاق در پزشک گذاشت. از آنروز به بعد، بهنظر میرسید دیگر نمیتواند سرش را بلند کند. طی هفتههای بعد مخفیانه او را زیر نظر داشتم، در آسانسور و از آن طرف لابی بیمارستان زیرچشمی نگاهش میکردم. دیگر هرگز ندیدم صاف بایستد. حالت بدنیاش که گواه شرم و پشیمانیاش بود، هرگز از ذهنم محو نمیشود. هر بار که در راهرو از کنارش عبور میکردم، قلبم درد میگرفت. آرزو میکردم ای کاش کاری از دستم برمیآمد. ایکاش میتوانستم با او ارتباط برقرار کنم و به او بفهمانم لااقل یک نفر به احساسش توجه دارد و او را درک میکند. اما مگر من که بودم؟ یک دانشجوی سال سوم پزشکی که در سلسله مراتب عظیم بالینی بیمارستاناز «هیچکس» هم رتبهی پایینتری دارد.