توضیحات
در بخش هایی از کتاب من با یک پریزاد دوستم میخوانیم: چشمهایش سوختند. بعد گرم شدند. دیگر آن سیب سرخ را ندید. صدای مردم را نشنید. پاهایش خم شدند و نشست. هفت عفریت دود شدند و رفتند هوا. سرش سنگین و سنگینتر شد. برای خواب. چهل روز گذشت و دکترها نتوانستند جهان را بیدار کنند. فرو رفتگیِ پهلوی راستش را بارها معاینه کردند. نمونه برداشتند. نه بخیه بود، نه سوختگی و نه زخم، فقط سرخ بود و فرو رفته به شکل یک خنجر کوچک. هیچکس حتی مادرش نمیدانست این چیست و چهطور افتاده به پهلوی او. خودِ جهان هم در خواب بود تا آن را فراموش کند.