توضیحات
ما را در یک خط میبردند، نه نفر بودیم و حتا صدای راه رفتنمان هم نمیآمد. به سمت گودالی میرفتیم که روزهای گذشته کنده بودیم. جای پرتی بود که صدا به صدا نمیرسید. در این فکر بودم که چه کسی میخواهد رویمان را بپوشاند. به گودال که میرسیدیم دیگر اثری از ما نمیماند. انگار هیچگاه نبودهایم. به ستون یک آرام و بیعجله میرفتیم و ماه که تازه بالا آمده بود، پشت تودهی مبهم درختها بدرقهمان میکرد. به سیگاری که گوشهی لبم بود پکهای کوچکی میزدم. سیگارهایمان را به رفقایی بخشیده بودیم که مرگشان این اندازه دم دست نبود.