توضیحات
در بخش هایی از کتاب شکارچیان سرزمین پرواز میخوانیم: دلم آب گوارای سرد میخواست؛ فقط و فقط آب. دلم میخواست چنین شبهایی تمام شود: راه گَزکردنها، بیخوابیها، کمین کردنهای بیسرانجام، همهی رنجهای جسمی و ذهنی. همهی هُل دادنهای منجنیقِ فرسوده، که هم چرخهایش قرچقرچ میکرد و هم از همهی تکههایش صدای غیژغیژ اعصابخُردکنی بلند میشد. انگار هر لحظه ممکن بود که از هم بپاشد، و فکر از هم پاشیدنش ترسی دیگر بود. از دایی میترسیدم. از اینکه دیگر نتوانیم پروازی شکار کنیم، میترسیدم. موجود نامرئی توی دلم منقلب میشد...(از متن کتاب)