کتاب شهری گم شده زیر رمل ها... نوشته طلا حسن نژاد از نشر قطره

در بخش هایی از کتاب شهری گم شده زیر رمل ها... میخوانیم: خورشید به یکباره پشت کوه‌ها سقوط می‌کند. تنها تلالو کمرنگی از آن مانده، فقط از سوی غرب. آن‌جا که برجک کارخانه‌ی روبه‌رویی ام جلوی کوه قد علم کرده، بلند است و چاق. دلم می‌خواست بروم بالای برجک و دست دراز کنم و خورشید را از پشت کوه بیاورم بیرون تا چند لحظه بیش‌تر غروب آفتاب را ببینم. از پشت این پنجره جدا نمی‌شوم. روبه‌رویم آرام آرام سقف خاکستری خال خالی می‌شود و خال‌ها پررنگ‌تر می‌شوند. دوست ندارم این خاکستری، تیره و تیره‌تر شود. اتوبانی که آسایشگاه را از کوه جدا می‌کند... وقتی همه‌جا در تاریکی فرو می‌رود تنها زنجیر ارتباطی من با جهان بیرون همین اتوبان روبه‌رویم است، کرم‌های شب‌تاب با نورهای کم‌رنگ‌شان به سرعت از دو سوی آن در شتاب‌اند. معلوم نیست با این عجله به کجا می‌خواهند برسند. اگر این ویلچر نبود و می‌توانستم به کمک عصا خودم را به حاشیه‌ی آن برسانم شاید با یکی از همین کرم‌های شب‌تاب به سفری بی‌سرانجام می‌رفتم.