توضیحات
در بخش هایی از کتاب زنی که تابستان گذشته رسید میخوانیم: نمیشد شمردشون، همهشون وحشی بودن، زیر نور ماه لهله میزدن و چشماشون برق میزد، انگار همهشون هار بودن، ما شروع کردیم به دوئیدن، اونا هم دنبال ما میدوئیدن، سیاوش دست منو گرفته بود. من حتی فرصت نمیکردم جیغ بزنم، دیگه به پشتسرم نگاه نمیکردم، چون حالا مطمئن بودم که همهی سگای ولگرد اون شهر توی اون پارک جنگلی جمع شدن و دنبال ما می دوئن... من و سیاوش میدوئیدیم و هر دومون فقط به یه چیز فکر میکردیم...