توضیحات
در بخش هایی از کتاب زندگی نامه: یک بازی میخوانیم: هر انسانی ممکن است چند زندگی داشته باشد؟ برنارد کورمن این خوششانسی یا بدشانسی را دارد تا زندگیاش را دوباره بازی کند: اشتباهها، شادیها، دردسرها... در قلب این بینظمیها، او گِرهی بدبختیاش را در ملاقات با یک خانم، یعنی همسر آیندهاش آنتوانت، جستوجو میکند و نهایت سعی خود را به کار میگیرد تا مانع اجرای این ملاقات شود. چگونه میتواند آنتوانت را ملاقات نکند؟ چگونه میتواند او را دوست نداشته باشد؟ چگونه میتواند به خاطر او نمیرد؟ برنارد کورمن با بازیِ دوبارهی برخی از صحنههای زندگیاش سعی میکند توطئهی سرنوشتِ خود را نقش برآب کند. ماکس فریش در این نمایشنامه، کلمات را در خیالپردازیِ بزرگِ «کاش میشد زندگی را دوباره از سر گرفت» به خدمت می گیرد: بازی دوبارهی زندگی، بازی دوبارهی دورِ بازی، تصور کردنِ گذشتهای متفاوت برای امید به آیندهای متفاوت... به این دلیل که همهی اینها، بهنوعی اجتنابناپذیرند، اما همهی اینها میتوانستند با کمی خوششانسی، با تصادفی دیگر و یا با کمی خیالپردازی، به خوبی و به گونهای دیگر اتفاق بیفتند. شاید فقط کافی باشد که روزی، سیگاری تعارف کنیم، یا روی خود را برنگردانیم، و به این ترتیب زندگیمان شکل دیگری بگیرد: تاریخها، جشنها و ملاقاتهای دیگری داشته باشیم و اینگونه خود را در مقابل زندگینامهی دیگری بیابیم!