توضیحات
در بخش هایی از کتاب زندان نوشته های بابی ساندز میخوانیم: «من آقا هستم». کلماتش در گورم طنینانداز شد. «من آقا هستم». دوباره همه جا لرزید. «من آقا هستم، تو ???? هستی!» در با صدای انفجارگونهی رعبانگیزی پشتسرش بههم خورد و نور مبهم ورودی هم به دنبالش خاموش شد. هنوز هم از حرکت کردن میترسم و در تاریکی مطلق، همانجا که بودم ایستادهام. فکر میکنم این ???? دیگر چیست؟ واضح است که من هستم اما میتوانم فکر کنم، حرف بزنم، بو کنم و تکان بخورم. تمام حواسم کار میکنند. بنابراین، یک عدد نیستم. من ???? نیستم. من انسانم، من یک عدد نیستم، من ???? نیستم! این آقا دیگر چه کسی یا چه موجودی است؟ من را ترساند. شیطان بود. حس کردم از من نفرت دارد. اشتیاقش را برای تسلط بر من و قساوت مرگبار درونیاش را حس کردم. آه، از من چه میماند؟ به یاد میآورم که زمانی یک خانواده داشتم. حالشان چهطور است؟ آیا یکبار دیگر میتوانم یکی از آنها را ببینم یا صدایشان را بشنوم؟ یکبار دیگر در باز میشود. آن نور مبهم کمی قویتر شده است و یونیفرم سیاه در درگاه، خودش را نشان میدهد. «من آقا هستم». بار دیگرهمان جملهی لعنتی... و «این هم غذایت ????». کاسهای مقابل دستهایم پرتاب میشود و درهمان لحظه در بههم میخورد. قبل از ناپدید شدن نور نیمنگاهی سریع به زمین میاندازم. پوشیده از کثافت و زباله بود. کِرمهای سفید از پاهایم بالا میرفتند. دیوارها هم پر از مگسهای پف کرده بود که روی هم انباشته شده بودند.