توضیحات
در بخش هایی از کتاب داستان بعدی میخوانیم: ـ من بدتر از انسان قرون وسطایی هستم که چاقوی وزالیوس باید قرنها پیش، ابلهی مثل من را از زندان جسم آزاد میکرد. ـ نه چاقوهای او و نه حتی چاقوهایی تیزتر از آنها و اشعهی لیزر هم تاکنون نتوانستهاند امپراتوری پنهان خاطره را کشف کنند و نهموزین برای من واقعیتر است تا این تصور که همهی خاطرات من، حتی خاطراتی که بعدها از او خواهم داشت، در قوطی کنسروی نگهداری خواهد شد؛ مادهای خاکستری، به رنگ پشم یا مادهای کرمرنگ اسفنجی و خلطمانند. و بعد مرا بوسیده بود و خواسته بودم چیزهای دیگری را برای این لبهای طالب، جویا و مشتاق، منّومن کنم، اما او دهانم، این حرّاف ابدی را، گاز گرفته بود و آنجا مانده بودیم تا اینکه فلق، با سرانگشتان سرخش، مجسمهی مسیح را در ساحل دیگر رودخانه روشن کرده بود.