توضیحات
در بخش هایی از کتاب تندیس ماروسی میخوانیم: هیچ صلحی نخواهد بود، مگر اینکه آدمکشی از دل و ذهن آدمی محو شود. آدمکشی نقطهی اوج هرمی است پهناور که قاعدهی آن «خود» است. آنچه که میایستد، سرانجام باید سقوط کند. آدمی باید از همهی آن چیزهایی که بر سرشان جنگیده است صرفنظر کند تا پس از آن بتواند مثل آدم زندگی کند. آدمی تاکنون جانور بیماری بوده و حتی بزرگیِ او بوی گند میدهد. او خداوندگار دنیاهای بسیار است و در ذات خود بردهای بیش نیست. چیزی که بر جهان حکم میراند، دل است نه مغز. همهی فتحهای ما در هر پهنهای چیزی جز مرگ به بار نمیآورد. ما به یگانه پهنهای که آزادی در آن جای دارد پشت کردهایم. در اپیدوروس، در آرامش، در آن صلح بزرگی که مرا در خود گرفت، صدای دلِ جهان را شنیدم که میتپید. من میدانم درمان چیست: رها کردن است، صرفنظر کردن است، تسلیم شدن است، به گونهای که دلهای کوچک ما شاید هماهنگ با دل بزرگ جهان بتپد.