توضیحات
در بخش هایی از کتاب تابستانهای ترش میخوانیم: به گمانم، من تنها زنِ ساکنِ کرهی زمین هستم که دلقک درونش یک مرد است. این موضوع را شب مرگ فروغ فهمیدم. نامِ صاحبخانهی من فروغ بود. زنی پا به سن گذاشته با چشمانی عسلی که به موهای بلوندش میآمد. شوهرش را سالهای جوانی از دست داده بود و فرزندانش را با حقوقِ معلمی خودش و مستمری شوهرش راهیِ فرنگ کرده بود. هفت سال و هفت ماهِ پیش که به زیرزمینِ خانهاش نقلِ مکان کردم؛ او را زنی در ظاهر محکم، اما از درون ویران یافتم، نماد بارزِ فراموشی. آن روزِ اول که هر دو به توافق رسیدیم و من وسایلم را به خانهاش منتقل کردم، ژستِ جدی و خشکی گرفت و شروطی برایم ردیف کرد...