توضیحات
در بخش هایی از کتاب برگ های چای مرا نمی خرند میخوانیم: پنجشنبهبازار بوی شور بادامزمینی داشت. بادام نمکزدهی برشته را از شهر آستانه به بازار هفتگی میآوردند. «کشور» با پیراهن بالاتنهکوتاهِ سبز کاهویی که گلهای سفید و ریز مینا داشت و جوراب نایلون رنگپا منتظر پهلوان بود. بهار بود و دیروز آسمان از صبح باریده بود. از آن بارانها که ایرج میگفت از آسمان با آفتابه آب میریزند. کشور نگران جادهی اربوسرا به کلاچای بود. از تابستان گذشته که عروسی کردند، ایرج رئیس بهداری شده بود و چند ماهی میشد در کلاچای زندگی میکردند. مثل همهی پنجشنبهها کشور منتظر بود پهلوان از اربوسرا بیاید تا بروند حجره را باز کنند و به حسابو کتابهای باغ و کارگران برسند.