توضیحات
در بخش هایی از کتاب آفاق، همه عشق میخوانیم: کوهی که فرهاد می کند بیستون نام بود.کوهی که از تکه صخره ای عظیم که گویی بی هیچ ستونی بر جا ایستاده و تکیهگاهی ندارد. کوه در برابر فرهاد تنها بود. محکم، بیپروا، نفوذ ناپذیر، بیعبور، فرهاد برابر کوه ایستاد. کندن آن با تیشة پولادی مانند بریدن دنبه از گوشت بود.او از عشق نیرو می گرفت. باید سنگ نیز با او همدردی می کرد.تیشه بر سنگ زد.اولین ضربه، دومین ضربه، صدها ضربه.در ابتدا باید که به جای ساختن معبر صورت یار بر سنگ می تراشید.باید آن سیمای خوش نظاره گر تلاشش در دل کوهستان باشد.چهره شیرین می تراشید و بر نقش بوسه می زد.چشم سنگی شیرین بر کوهکن خیره بود.